جدول جو
جدول جو

معنی یک بخته - جستجوی لغت در جدول جو

یک بخته
زنی که فقط یک بار شوهر کرده
تصویری از یک بخته
تصویر یک بخته
فرهنگ فارسی عمید
یک بخته
(یَ / یِ بَ تَ / تِ)
زن که یک شوی کرده باشد. زن که یک شوی بیشتر نکرده یعنی شوی او نمرده و یا از شوی طلاق نگرفته و به شوی دیگر نرفته باشد. (یادداشت مؤلف) ، مرد که بیش از یک زن نگرفته است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
یک بخته
زن یک شوهره زنی که فقط یک شوهر کرده باشد، زنهایی که موقع عقد در آن اطاق (اطاقی که درآن آداب عقد را بجا می آورند) هستند همه باید یک بخته و سفیدبخت باشند
فرهنگ لغت هوشیار
یک بخته
((~. بَ تِ))
زنی که در زندگی بیش از یک شوهر نکرده باشد
تصویری از یک بخته
تصویر یک بخته
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک لخت
تصویر یک لخت
یکپارچه، یکدست، یکسان، کنایه از آنکه همیشه بر یک وضع و حالت باشد و از روش خود برنگردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یخ بسته
تصویر یخ بسته
ویژگی آب یا چیز دیگر که از شدت سرما سفت و منجمد شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک باره
تصویر یک باره
ناگهان، یکسره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک بخت
تصویر نیک بخت
خوشبخت، سعادتمند، ایمن، اقبالمند، بختیار، بلنداقبال، بلندبخت، خجسته، خجسته طالع، خجسته فال، خوش طالع، جوان بخت، سفیدبخت، سعید، شادبخت، صاحب اقبال، صاحب دولت، طالع مند، فرّخ فال، فرخنده بخت، فرخنده طالع، مقبل، مستسعد، نیک اختر، نکوبخت، نیکوبخت
فرهنگ فارسی عمید
(یَ/ یِ لَ)
یک لخت. بر یک نهاد:
یک لختی از آن نیم در این سیر
کآمد چو در دولختی این دیر.
نظامی.
رجوع به یک لخت شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ لَ تَ / تِ)
یک لخت. یک لت. یک لنگه. که یک مصراع دارد. مقابل دولختی. مقابل دولتی. مقابل دولنگه. و رجوع به یک لخت شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ تَ)
یک تخته. یک دست. (یادداشت مؤلف) : اما چون سوگند در میان است از جامه خانه های خاص برای تشریف و مباهات یک تخت جامه از طراز خوزستان... برگیرم. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
افسرده. فسرده. یخ کرده. (یادداشت مؤلف). منجمدشده و مانند یخ فسرده شده. (ناظم الاطباء) :
رهی دراز در او جای جای یخ بسته
در این دو خاک به کردار راه کاهکشان.
مسعودسعد.
در صبوحش که خون رز ریزد
ز آب یخ بسته آتش انگیزد.
نظامی.
و رجوع به یخ بستن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سعید. مسعود. دولت یار. خوش بخت. کام روا. سعادتمند. مفلح:
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آنکه او نخورد و نداد.
رودکی.
به هر شهر بنشست و بنهاد تخت
چنانچون بود مردم نیک بخت.
فردوسی.
شنیدی که بر ایرج نیک بخت
چه آمد ز تور ازپی تاج و تخت.
فردوسی.
بدو گفت شاپور کای نیک بخت
من این خانه بگزیدم از تاج و تخت.
فردوسی.
تا بود بود و از پس این تا بود بود
منصور و نیک بخت و قوی رای و پیش بین.
فرخی.
روا باشد این شاه را ماه تخت
که فرزند دارد چنان نیک بخت.
اسدی.
یکی جفت تخته یکی جفت تخت
یکی تیره روز و یکی نیک بخت.
اسدی.
جهان را تو باشی شه نیک بخت
که ناهید تاجت بود ماه تخت.
اسدی.
راستی شغل نیک بختان است
هرکه را هست نیک بخت آن است.
سنائی.
که نیک بخت و دولت یار آن تواند بود که اقتدا به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). نیک بخت ترین سلاطین آن باشد کی... (سندبادنامه ص 6).
جدا ازپی خسرو نیک بخت
بساط زر افکند بالای تخت.
نظامی.
بهاری تازه چون گل بر درختان
سزاوار کنار نیک بختان.
نظامی.
خندید شکوفه بر درختان
چون سکۀ عید نیک بختان.
نظامی.
مکن با بدان نیکی ای نیک بخت
که در شوره نادان نشاند درخت.
سعدی.
کسان را زر و سیم و ملک است و تخت
چرا همچو ایشان نه ای نیک بخت.
سعدی.
شنید این سخن سرور نیک بخت
برآشفت نیک و بپیچید سخت.
سعدی.
نیک بخت آن است که از حال دیگران پند گیرد. (تاریخ گزیده).
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
ز آن خاک نیک بخت که شد رهگذار دوست.
حافظ.
از اهل جدل و مباحثه بود و نیک بخت و سعادتمند. (تاریخ قم ص 233).
- نیک بخت ساختن، سعادتمندکردن: بدین مملکت او را مجدود و نیکبخت ساخت. (تاریخ قم ص 8).
- نیک بخت شدن و گردیدن و گشتن، سعادت یافتن. توفیق یافتن:
بود مرد آرمده در بند سخت
چو جنبنده گردد شود نیک بخت.
رودکی.
هرکس که او به خدمت او نیک بخت گشت
از خاندان او نرود بخت جاودان.
فرخی.
هر که از فیض آسمانی و عقل غریزی بهره مند شد... در آخرت نیک بخت گردد. (کلیله و دمنه).
- نیک بخت کردن، توفیق و سعادت دادن. خوش بخت کردن:
چو یزدان کسی را کند نیک بخت
ابی کوشش او را رساند به تخت.
فردوسی.
که یزدان کسی را کند نیک بخت
سزاوار شاهی و زیبای تخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سعادت. توفیق. فلاح. خوشبختی:
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است
مر نیک بختی ام را بر روی او نشان است.
رودکی.
که تو نیک بختی ز یزدان شناس
مدار از تن خویش هرگز سپاس.
فردوسی.
نیک بختی هرکه را باشد همه زآن سر بود.
فرخی.
گفته اندروی نیکو دلیل نیک بختی این جهان است. (نوروزنامه). خدای عزوجل این بنده را از سعادت خدمت... نصیبی ارزانی دارد تا نیک بختی او تمام شود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 8).
وآن شبان را بدید و شاهی داد
نیک بختی و نیک خواهی داد.
نظامی.
مبین آن بی حمیت را که هرگز
نخواهد دید روی نیک بختی.
سعدی.
به بدبختی و نیک بختی قلم
برفته ست و ما همچنان در شکم.
سعدی.
خداوندان کام و نیک بختی
چرا سختی برند از بیم سختی.
سعدی.
- نیک بختی یافتن، سعادتمند شدن. به سعادت رسیدن:
هرآنکه خدمت او کرد نیک بختی یافت
مجاور در و درگاه اوست بخت مدام.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ رَ / رِ)
منسوب به یک بار. (ناظم الاطباء). یک دفعه. (یادداشت مؤلف). یک بار:
به جولان و خرامیدن درآمد باد نوروزی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک باره جولانی.
سعدی.
- کار یک باره، کاری که یک بار بیشتر نکنند. (ناظم الاطباء).
- کار یک باره کردن، کار را تمام کردن. کاری را چاره کردن. یک طرفه کردن کار. یک سو کردن کار. یک سره کردن کار را:
هر آن کس که او تاج شاهی بسود
بر آن تخت (طاقدیس) چیزی همی برفزود
مرآن را سکندر همه پاره کرد
ز بیدانشی کار یک باره کرد.
فردوسی.
مباش ایمن و گنج را چاره کن
جهانبان شدی کار یک باره کن.
فردوسی.
، بالکل. به کلی. بالتمام. کلاً. از همه روی. (یادداشت مؤلف) :
دیوار و دریواس فروگشت و درآمد
بیم است که یک باره فرودآید دیوار.
رودکی.
سه حاکمکند اینجا یک باره همه دزد
میخواره و زن باره و ملعون و خسیسند.
منجیک.
بدو گفت اولاد مغزت ز خشم
بپرداز و بگشای یک باره چشم.
فردوسی.
چو شیروی بر تخت شاهی نشست
کمر بر میان کیانی ببست
چنان شد ز بیهوده کار جهان
که یک باره شد نیکوییها نهان.
فردوسی.
شهنشاه باید که بخشد بر اوی
چه یک باره زو دور شد رنگ و بوی.
فردوسی.
اگر بخت یک باره یاری کند
بر این طبع من کامگاری کند.
فردوسی.
خونشان همه بردارد یک باره وجانشان
واندرفکندباز به زندان گرانشان.
منوچهری.
و نیز یک باره خلق را بی طاعتی به بهشت مفرست. (منتخب قابوسنامه ص 169).
یک باره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش شوخ و شنگ.
سوزنی.
سوبه سو می فکند و می بردش
کرد یک باره خسته و خردش.
نظامی.
یک باره بیفت از این سواری
تا یابی راه رستگاری.
نظامی.
که صاحب حالتان یک باره مردند
ز بی سوزی همه چون یخ فسردند.
نظامی.
درآمد ز در دیده بانی بگاه
که غافل چرا گشت یک باره شاه.
نظامی.
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را یک باره مضطر می کند.
سلمان ساوجی.
، همه با هم. متفقاً. همگی:
خود و دیو و پیلان پرخاشجوی
به روی اندرآورد یک باره روی.
فردوسی.
برآشفت (افراسیاب) با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور
بکوشید و یک باره جنگ آورید
جهان بر بداندیش تنگ آورید.
فردوسی.
گاه است که یک باره به غزنین خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی.
فرخی.
، قطعاً. (یادداشت مؤلف) :
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یک باره بدین نادانی.
منوچهری.
، بلاانقطاع و پشت سرهم. (یادداشت مؤلف)، بالمره. پاک. (یادداشت مؤلف). اصلاً:
هرکه اندر موسم گل همچو گل میخواره نیست
آن چنان پندار کو خود در جهان یک باره نیست.
کمال الدین اسماعیل.
، نتیجهً. مآلاً:
گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای
یک باره چوبنگ می خوری سنگ بخور.
سعدی.
، تارهً. (از منتهی الارب). ناگهانی. اتفاقی. دفعهً. ناگهان:
نه پرخاش بهرام یک باره بود
جهانی بر آن جنگ نظاره بود.
فردوسی.
بفرمود تا هر بوق و کوس و دهل که داشتند و صنج و اسفیدمهره یک باره بزدند. (اسکندرنامه).
یک باره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید وهم خر افتاد.
نظامی.
چو گفت اینها میان خلق شیرین
بشد جوش دلش یک باره تسکین.
نظامی.
یک باره به ترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست.
سعدی.
، به کلی. به طور دائم:
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یک باره ام از یاد بهشتی.
سعدی.
- به یک باره، ناگهان. دفعهً. تارهً:
همان تشنۀ گرم را آب سرد
پیاپی نشایدبه یک باره خورد.
نظامی.
بفرمود تا لشکر آشوفتند
به یک باره نوبت فروکوفتند.
نظامی.
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یک باره رست.
نظامی.
- ، کاملاً. به تمامی:
روا نیست خلقی به یک باره کشت.
سعدی.
- ، به کلی. به طور قطع:
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یک باره گوایی.
منوچهری.
رو رو که به یک باره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ رِ تَ / تِ)
کنایه از موافق. (برهان) ، کنایه از مشورت و موافقت. (آنندراج) (انجمن آرا) ، کنایه از متفق هم هست. (برهان) ، منتظم:
خدایا تو این عقد یک رشته را
برومند باغ هنرگشته را...
نظامی.
- یک رشته شدن، منتظم شدن. به رشتۀ واحد درآمدن. انتظام یافتن:
چو یک رشته شد عقد شاهنشهی
شد از فتنه بازار عالم تهی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ تَهْ)
یک لا. یک تو. یکتا. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک تهی و یکتا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از یک باره
تصویر یک باره
یک دفعه، ناگهان، بکلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک رشته
تصویر یک رشته
متفق و موافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخ بسته
تصویر یخ بسته
منجمد شده فسرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک لخت
تصویر یک لخت
یکباره یکسر: همه تن او یک لخت یکی ریش گشت بی پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک لخت
تصویر یک لخت
((~. لَ))
یکپارچه، یکدست، آن که همیشه بر یک وضع و حالت باشد و تغییر نکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یخ بسته
تصویر یخ بسته
منجمد
فرهنگ واژه فارسی سره
گاو یا گوسفند یک ساله
فرهنگ گویش مازندرانی
خیلی، مقدار زیاد
فرهنگ گویش مازندرانی